نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

سلام شب بخیر حالتون خوبه..
مرسی منم خوبم..
امروز خیلی سخته شدم آخه رفته بودم لویزان یه کار اداری داشتم که اگه خدا بخواد جور میشه. شما هم برام دعا کنید.. مرسی
شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند. قران کریم می فرماید: نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند «سوره یوسف آیه 53» انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1099
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

* تقدیم به او که به رسم جاده ها دور است اما به رسم دل با او هیچ فاصله ای نیست

* وحشت از عشق که نه ، ترس من فاصله هاست ، وحشت از غصه که نه ، ترس م خاتمه هاست ، تزس بیهوده ندارم صحبت از خاطره هاست ،

 خنده بر لب می زنم تا کسی نداند راز من ورنه این دنیا خندیدن نداشت*
 
* دوست خوب مثل عطر فروشه اگه از عطرش بهت نده بوش بهت می رسه

کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه با تو بودن را آنقدر طولانی می کردم که برای بی تو بودن وقتی نماند *
 
* تو ویترین زندگی به عرسکی نگاه نکن که نمی تونی به دستش بیاری، چون اون فقط وسوسه ات می کنه نا عروسکی که داری از دست بدی.

*چه شد ای پنجره شوق چرا بسته شدی ، شاید از هم نفسی با ما خسته شدی

خاطرمان باشد شاید سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم رد شویم بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.*

* دل تنگی خیلی هم بد نیست یادگاری از طرف آنهایی که دوسشان داریم و دورند.

اتل متل قناری اصلا دوستم نئداشتی، نه اسمس نه تک زنگ دلم شده برات تنگ *

تو اگر بی خبر از قلب پریشان منی با همه بی خبری هم نفس جان منی *

* وقتی نمی گنجی توی شعرو ردیفو قافیه حق داری بهم بگی عاشقی دیگه کافیه

دور بودن از عزیزان مشکل است، امتحان با وفایی در جدایی حاصل استن، گرچه من دورم ز پیشت ای رفیق دوریت دریا و یادت ساحل است*

* خیلی خوشم اومد ازت خم به ابروت نیومد مارو چه مفت فروختیو یکی دیگه به جام اومد بهونه کردی گفتی که عشق تو از رو هوس

* آب و هوای چشمات چیزی مثل کویره ،هرکس اسیرش بشه بدون شک می میره

* به دلم وعده دادم که چشات ما منه به خدا دوست دارم این دیگه حرف آخره

*اگه روزی تو نباشی یا بری از من جدا شی میدونم که نمی تونی عاشقی دوباره باشی
اگه روزی تو نباشی بین ما حرفی نباشه نمیدونم کی می تونه که برام مثل تو باشه

* حالا که دیگه مجبوریم با همدیگه وداع کنیم بیا به یاد اون روزا همدیگرو دعا کنیم یه وقتی دیدی دعا گرفت خدا نذاشت جدا بشیم

* با قلبت پاکت از خدا بخواه منو صبرم بده هنوز نرفتی از پیشم دوریت داره زجرم میده، اونکه نخواست پیشم باشی حالا کجاست صبرم بده ...

* چه ساده رفتی بی وفا چشام ازت خوبی ندید
چه ساده می فروشی منو به هرکی که از راه رسید

* وقتی که دلش تنگ نمیشه پس سنگه تو سینه اش ، به من که چیزی نمیشه عاشق می مونم همیشه

* چی شد اون قول و قرارت تو قرار بود که بمونی

* ای که تموم زندگیم با اسم تو شروع میشه یه روز نیای به من بگی که دیگه از پیشم برو ستاره شبای من نوبته از تو خوندنه بیا که قلب من فقط به خاطر تو می زنه

* اینو بدون فدات بشم تو بدترین وضعیتم ولی بازم میگم دوستت دارم

* از اینکه عاشقت بودم یه جورایی پشیمونم

*دنیای من چشم تو بود دریا برام معنا ندات
تو دریای نگاه تو قایق من جایی نداشت

* چی بودم چی شدم به خاطر تو ولی پشت دلمرو خالی کردی حالا اسمت میاد گریه ام می گیره نمیدونی که با دلم چه کردی

* اگه تصمیم رفتنو گرفتی ببخش اگه پشیمونت نکردم آره من واسه تو کم بودم اما با احساسات تو بازی نکردم

* خودت میدونی میدونم دلیل رفتنت چی بو،اما می تونستی نری چرا می گی قسمت نبود

* نمی شه بری ازیاد ، نمی شه دل به کسی داد

*چه جوریه که واسه تو جدایی خیلی راحته؟

* اما هیچوقت ندونستی که بدون تو می میرم،بذار این لحظه ی آخر دستای تورو بگیرم

* از گلایه های دنیا سهم من فقط سکوت بود من ندونستم از اول عشق ما روبه سقوط بود
شاید اشتباه من بود شایدم سادگی کردم اما این تقصیر من نیست اینجوری زندگی کردم

* ببخش اگه قسمت نشد توی چشات نگاه کنم یا سر رو شونت بذارم اسم تورو صدا کنم،توهم منو بذار برو اما بدون رسمش نبود جز تو آخه کیو دارم دلیل رفتنت چی بود، اونکه نخواس پیشم باشی حالا کجاس صبرم بده، خدا گرفتی عشقمو جواب قلبمو بده

* برگرد بی تو گریونم  برگرد با تو می مونم  ای کاش اون نگات تنهام نمی ذاشت

*باورم نمی شه حرفات همه نیرنگ و دروغ بود گریه هات فقط یه بازی تو دلت خیلی شلوغ بود

* اینو خوب یادم می مونه چی به روز  من آوردی

* انگاری همین دیروز بود که چشات تو چشم من بود
 



:: موضوعات مرتبط: آرزوهایم , ,
:: بازدید از این مطلب : 2284
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑



زن و شوهر جواني که تازه ازدواج کرده بودند و براي تبرک و گرفتن نصيحتي از شيوانا نزد او رفتند. شيوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسيد : تو چقدر همسرت را دوست داري!؟ ...
مرد جوان لبخندي زد و گفت: تا سرحد مرگ او را مي پرستم! و تا ابد هم چنين خواهم بود!
شيوانا از زن پرسيد: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داري!؟
زن شرمناک تبسمي کرد و گفت : من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
شيوانا تبسمي کرد و گفت: بدانيد که در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند که از يکديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد کرد.
در آن لحظات حتي حاضر نخواهيد بود که يک لحظه چهره همديگر را ببينيد.
اما در آن لحظات عجله نکنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشيد محبت بر کانون گرمتان پرتوافکني کند.
در اين ايام اصلا به فکر جدايي نيافتيد و بدانيد که  "تاسرحد مرگ متنفر بودن"  تاواني است که براي  "تا سرحد مرگ دوست داشتن" مي پردازيد.
عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند که اگر زياد به کرانه ها بچسبيد ، اين هردو احساس را در زندگي تجربه خواهيد کرد.
سعي کنيد هميشه حالت تعادل را حفظ کنيد و تا لحظه مرگ لحظه اي از هم جدا نشويد...


زن و شوهر جواني که تازه ازدواج کرده بودند و براي تبرک و گرفتن نصيحتي از شيوانا نزد او رفتند. شيوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسيد : تو چقدر همسرت را دوست داري!؟ ...
مرد جوان لبخندي زد و گفت: تا سرحد مرگ او را مي پرستم! و تا ابد هم چنين خواهم بود!
شيوانا از زن پرسيد: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داري!؟
زن شرمناک تبسمي کرد و گفت : من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
شيوانا تبسمي کرد و گفت: بدانيد که در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند که از يکديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد کرد.
در آن لحظات حتي حاضر نخواهيد بود که يک لحظه چهره همديگر را ببينيد.
اما در آن لحظات عجله نکنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشيد محبت بر کانون گرمتان پرتوافکني کند.
در اين ايام اصلا به فکر جدايي نيافتيد و بدانيد که  "تاسرحد مرگ متنفر بودن"  تاواني است که براي  "تا سرحد مرگ دوست داشتن" مي پردازيد.
عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند که اگر زياد به کرانه ها بچسبيد ، اين هردو احساس را در زندگي تجربه خواهيد کرد.
سعي کنيد هميشه حالت تعادل را حفظ کنيد و تا لحظه مرگ لحظه اي از هم جدا نشويد...
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1261
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑


روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1149
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1180
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه .... .....



:: موضوعات مرتبط: غم عشق تو , ,
:: بازدید از این مطلب : 1157
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

بدون اینکه غر بزنید تا اخرش بخونید شاید شما مردها یه روزی انصاف بخرج بدید و به زن ها این حق انتخاب را که چه می خواهند را بدید...

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟ این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت. آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
 
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.  بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود. وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد. پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟ پاسخ پیرزن جادوگر این بود: " آنها می خواهند تا خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند" همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری  با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟" لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند... اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید...
 
انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
 
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
 
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
 
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود...:

لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد...
 
احترام گذاشته بود.

 



:: موضوعات مرتبط: دخترونه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1220
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

 
1- هیچ وقت مجبور نیستی به تعداد موهای سرت و با هزار نذر و نیاز بری خواستگاری. کافیه فقط یه "بله" کوچولو بگی اونم با هزار منت و ناز و کرشمه.

2- به سادگی آب خوردن می تونی چند تا پسر رو تو کوچه به جون هم بندازی تا خون همدیگه رو بریزن. (روشش رو خود خانما بهتر می دونن. پس نیازی به نوشتن نیست)

3- مجبور نیستی صبح به صبح صورتتو اصلاح کنی. البته کرم و رژ و اینجور چیزا مستثنی هست!

4- هیچ وقت از بوی گند زیربغل خودت عقت نمی گیره. (آخه میز توالتت دست کمی از ادکلن فروشی ها نداره)

5- تو پیام های بازرگانی خیلی سریع مارکهای وسایل آرایشی بهداشتی و همینطور مدل های لباس تو ذهنت ثبت میشه.

6- هیچ موجود دیگه ای مثل تو تا این حد ریزبین و بادقت نیست که در یک نگاه، مارک کفش زری خانم یا مدل موهای اقدس خانم رو تشخیص بده.

7- مهارت خوبی تو ایفای هر نقشی داری و جایگاه خنده و گریه رو خوب میدونی.

8- اونقدر زود همه چی رو می گیری که شش سال زودتر از آقایون به تکلیف می رسی.

9- بزرگترین امتیاز رو داری و خیالت از بابت سربازی راحته! یعنی صد سال سیاهم که دانشگاه قبول نشی ککتم نمی گزه.

0- تو اماکن عمومی با خیال راحت می تونی جیغ و داد راه بندازی. چون به هر حال کی وجودشو داره که رو یه دختر صداشو و احیانا خدایی نکرده دستشو بلند کنه؟!

11- در تاریخ جهان به زیرکی و زرنگی معروفی. تا اونجا که تو ترانه ها برات می خونن که: تو بی نظیری.

12- می تونی هزار بار فیلم رومئو و ژولیت رو ببینی و باز هم مثل بار اول گریه کنی.

13- و مهم تر اینکه هیچ وقت از گریه کردنت خجالت نمی کشی.

14- علاوه بر لباس های جورواجور، هم دامن می پوشی و هم شلوار!

15- بهشتم که زیر پای شما و امثال شماست.

16- بیشتر از آقایون عمر می کنی (از لحاظ علمی ثابت شده).

17- فقط تویی که می دونی بوی خاک بارون زده تو شبای پاییزی چه جوریه.

18- از قدیم گفتن: پشت هر مرد موفقی زنی با ذکاوت بوده.

19- هیچ کی نمی دونه دقیقا تو فکرت چی می گذره؟ چون میتونی نقش های متفاوتی رو بازی کنی.

20- چند تا از جنگ های بزرگ تاریخ جهان به خاطر عشق شدید مردها به جنس همنوع تو بوده.

21- این یکی دیگه کاملا مستنده: باهوش ترین انسان دنیا یک زنه!

22- با اینکه ممکنه از جنس دوم بودنت ناراحت باشی ولی یادت بمونه که، زنی سال ها پیش با هوش و ذکاوتش یکی از مردان قدرتمند دنیا رو شکست داد (شکست شرم آور فیلیپ، پادشاه اسپانیا از الیزابت، ملکه انگلستان1533_1603)

23- نماد الهه عشق، زیبایی، جنگ و عقلانیت در یونان باستان به شکل زنه.

24- یادت باشه که خداوند، تمام جهان رو به خاطر برکت وجود یک زن آفرید. (حضرت فاطمه زهرا)

25- با اینکه از مردا ضعیف تری ولی لازم نیست صدتا کلاس کاراته و تکواندو و از این جور چیزا بری... با یه چنگ و گیس کشی حریفتو مغلوب می کنی.

26- هیچوقت جورابات بوی پنیر کپک زده نمی ده.

27- با موهای پا و زیربغلت نمی شه کلاه گیس ساخت. (راستی این یه امتیاز واسه آقایون نیست؟...)

28- می تونی در سکوت و فقط با طرز نگاهت حرف بزنی اگرچه شاید هم هیچ کدوم از آقایون معنیشو متوجه نشن.

29- سال ها پیش دختری 18 ساله فرماندهی ارتش فرانسه رو بر عهده گرفت و اسمش رو در تاریخ جهان بعنوان یک الگوی شجاعت ماندگار کرد. (ژاندارک)

30- درهای کعبه تنها به روی یک زن باز شد.

31- سر ابوالهول مجسمه دانش و خرد به شکل زنه.

32- با قوس کمرت چه کارا که نمی تونی بکنی، هر چی رقص و حرکات نرمشی هست پیدایشش از همینجا بوده!

33- خداوند در وجودت دستگاهی رو تعبیه کرده که هیچ مردی نداره و اگر به خاطر وجود اون نبود نسل بشریت تداوم پیدا نمی کرد. (رحم)

34- به آسمون نگاه کردنت یک آهی از ته دل رو به همراه داره که نشون میده یه رازی بین تو و آسمونهاست.

35- هر موقع اراده کنی عذر موجه زیاد داری.

36- هزار جور مدل خنده، داری که هر کدوم رو یه موقع تحویل بقیه می دی.

37- توانایی صوتیت بالاست. (کدوم مردی بلده جیغ بنفش بکشه؟)

38- خیانت عشقی نمی تونی بکنی! (علم روانشناسی به این نتیجه رسیده که زن ها هرگز نمی تونن دو مرد رو همزمان و به یک شکل و اندازه دوست داشته باشن اما مردها چرا)

39- شاید از طرز کار کامپیوتر یا تکنیک های فوتبال سر در نیاری ولی اگه یه هفته طرف آشپزخونه نری آقایون حتما یه بلایی سرشون می یاد. (توضیح اینکه در چنین مواردی دو حالت وجود داره: اول اینکه آقایون خسیس از گشنگی می میرن و دوم اینکه دست و دلبازاش که غذای حاضری خریدن واسشون خیالی نیست یا ورشکست می شن یا مسموم)

40- دو هفته هم که حموم نری بوی ترشیدگی نمی دی. چون مالک بورس عطر و ادکلن های معروف هستی.

41- هیچ وقت خودتو واسه این فکر که زیر لباس آقایون چه شکلی ممکنه باشه آزار نمی دی.

42- مجبور نیستی واسه اینکه یه نفر به خواهرت چپ نگاه کرده، خون و خونریزی راه بندازی. با یه شیوه ی مخصوص طرف رو می فرستیش تو کما تا کمک برسه!

43- بلدی چه طوری بدون اینکه زور بازویی لازم داشته باشی روی بقیه رو کم کنی. (با زبونت)

44- اگه زشت باشی (که خیلی کم چنین چیزی پیش می یاد) می تونی خودت رو با آرایش خوشگل کنی. اگه قدت کوتاهه می تونی کفش پاشنه دار بپوشی. اگه موهات کم پشته مسئله ای بوجود نمیاد چون شال و روسری چیزی رو بروز نمیده!

45- تو بچگی بخشی از عضو بدنت رو به عنوان یه چیز اضافه نمی بررن. (منظورم چیزی غیر از بند نافه)

46- هر نوع لباسی که بپوشی (حتی لباس مردانه) از وقار و متانتت چیزی کم نمیشه در حالیکه اگه آقایون مثلا دامن بپوشن چقدر بهشون می خندن!

47- در دنیا هرگز به اندازه ای که در حق تو اجحاف شده در حق موجود دیگه ای نشده با این حال امروزه زن ها رو در هر عرصه ای می بینیم: ریاست، سیاست، اقتصاد، علم و حتی ورزش!

48- غم انگیزترین مزیت تو اینه که یه روزی مادر می شی و به یه موجودی مثل فرشته زندگی می بخشی.

49- چراغ هر خونه ای یک زنه، تازه اگه الگوی مصرف هم رو رعایت کنه چی میشه.

50- تکیه کلام آقایونی هستی که میگن زن بلاست، ولی خدا کنه هیچ خونه ای بی بلا نباشه. یعنی این بلا مبارک است!

 



:: موضوعات مرتبط: دخترونه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1207
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

خانم ها مثل رادیو هستند:

هر چی می خواهند می گویند ولی هر چه بگویی نمی شنوند.

خانم ها مثل شبکه اینترنت هستند:

از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند.

خانم هامثل چسب دوقلو هستند:

اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد., دیگر باید سیم را برید

خانم ها مثل موتور گازی هستند:

پر سر و صدا. , کم سرعت , کم طاقت

خانم ها مثل رعد و برق هستند:

اول برق چشمهاشون می رسه. , بعد رعد صداشون

خانم ها مثل لیمو شیرین هستند:

اول شیرین و بعد تلخ می شوند.

خانم ها مثل موبایل هستند:

هر وقت کاری مهم پیش می آید در دسترس نیستند.

خانم ها مثل گچ هستند:

اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت می شوند که هیچ شکلی نمی گیرند.

خانم ها مثل کنتور برق هستند:

هر از چند سالی یکبار سن آنها صفر می شود.

خانم مثل فلزیاب هستند:

هرگاه از نزدیکی طلافروشی رد می شوند عکس العمل نشان می دهند.
 



:: موضوعات مرتبط: دخترونه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1137
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

دلم برات تنگ شده.....اما من...من میتونم این دوری رو تحمل کنم... به فاصله ها فکر نمیکنم ...... میدونی چرا؟؟ آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده.....هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم....رد احساست روی دلم جا مونده ... میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...........چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن.......حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نیستی؟؟چطور بگم با من نیستی؟؟آره!خودت میدونی....میدونی که همیشه با منی....میدونی که تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی....آخه...تو،توی قلب منی...آره!تو قلب من....برای همینه که همیشه با منی...برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...برای همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...هر وقت حس میکنم دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میکشم....دستامو که بو میکنم مست میشم...مست از عطر ت. صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها...به یه چیز میرسم.....به عشق و به تو.....آره...به تو....اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...اونوقت تو رو نزدیکتر از همیشه حس میکنم....اونوقت دیگه تنها نیستم
حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست...پر از یاد عشقه.. پر از اشکهای گرم عاشقونه ...



:: موضوعات مرتبط: غم عشق تو , ,
:: بازدید از این مطلب : 1255
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()